این مقاله، دومین مقاله ی من در چالش طاقچه است، اولین مقاله در مورد کتاب "کتابخانه نیمه شب" و این یکی در مورد کتاب دختری که رهایش کردی است.
کتاب "دختری که رهایش کردی"، یک کتاب زیبا در ژانر عاشقانه است که با نویسندگی "جوجو مویز" به چاپ رسیده است، این کتاب در چند زمان مختلف به صورت همزمان اتفاق می افتد.
اولین زمان، هنگام جنگ جهانی اول است، دومی، تقریبا در زمان حال است، این داستان، داستان یک نقاشی به نام "دختری که رهایش کردی" است، این نقاشی، یک نقاشی است که نقاشی به نام ادوارد برای همسرش در جنگ جهانی اول کشیده است، ادوارد مجبور شده است به جنگ برود و به همین دلیل همسرش را رها کرده است، اما برای اینکه یادگاری از خود جا بگذارد، یک نقاشی از همسرش سوفی، می کشد، او نام این نقاشی را "دختری که رهایش کردی" می گذارد و آن را به سوفی هدیه میکند.
مدت ها می گذرد و سوفی نقاشی را نزد خود نگاه می دارد، تا زمانی که آلمانی ها شهر آنها را نیز تصرف می کنند، خانواده سوفی یک هتل را صاحب هستند، این هتل به سوفی رسیده است، هنگامی که آلمانی ها شهر را تصرف میکنند، از سوفی می خواهند هتل را به محلی برای زندگی آلمانی ها تبدیل کند.
سوفی که در ته دل از این حرکت ناراحت است، از سر ناچاری این کار را انجام می دهد، اما مردم دهکده کم کم از او بدشان می آید، چون او با آلمانی ها می گردد.
مدتی میگذرد و بالاخره سوفی خبری از ادوارد به دست می آورد، ادوارد در یکی از بدترین اردوگاه های آلمانی ها است و دارند او را به صعب ترین کار ها وادار می کنند، سوفی که این را می شنود، دست به هر کاری می زند تا ادوارد را نجات داده و پیش او برود، دست به هر کاری....
ادامه داستان، در مورد زنی در زمان حال است، او مدت ها بعد از اینکه آن اتفاق ها می افتد، نقاشی سوفی را به دست آورده است، این نقاشی از هزاران جا گذشته و به دست هزاران آدم افتاده است،اما بعد از آن، به دست این زن رسیده.
نقاشی نیز هدیه ای از شوهر او است، شوهری که معمار بوده و حالا مرده است، این نقاشی یکی از ارزشمند ترین دارایی های زن است، تا اینکه مردی ادعا می کند از خانواده سوفی است و می خواهد نقاشی را که مال خودشان بوده پس بگیرد....
بخشی از کتاب:
امروز اونا سوفی لفیور رو گرفتن، به طرز بدی بردنش، صحنه ای که ممکن نیست فراموش کنم، مشغول کارای خودش توی زیرزمین لوکاگ روژ بود که دو تا آلمانی از اون طرف میدون اومدن و از پله ها آوردنش بالا و مثل یه مجرم هلش دادن بیرون، خواهرش گریه کنان التماس می کرد. طفل یتیم لیلیان بثیون هم گریه می کرد. خیلیا جمع شدنو شروع کردن با صصدای بلند اعتراض کردن، اما اونا به آسونی مگس پروندن اونا رو کنار زدن. دو سالخورده وسط اون شلوغی روی زمین افتاده بودن، قسم می خورم، وای خدایا، اگر قرار بود برای کشتن ما جایزه ای در کار باشه، آلمانی ها مشتاقانه آماده ی گرفتنش بودن. با ارابه ی دستی اون دختر رو بردن توی ماشین حمل حیوانات، شهردار سعی کرد اونا رو قانع کنه که نبرنش، اما این روزا شهردار با از دست دادن دخترش خیلی حساس شده بود و چیزی نمونده بود که جلوی آلمانیا زمین بیفته
مرور کتاب
کتاب
معرفی کتاب
کتاب خوانی
کتاب
خلاصه کتاب